پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۴۰۰

 نگاهم می کنی.من رو مو بر می گردونم .دیگه نمی تونم بهت نگاه کنم .دیگه اشعه های نگاهم جز نفرت بسمت تو چیزی نمی فرستد .و نگاه تو !نگاه تو از اول هم نیرویی نداشت .هر چه من با محبت به تو نگاه می کردم تو همه را بر می گرداندی.نمی دونم .هنوز نمی دونم که حالا با گذشت این همه زمان این همه اتفاق چگونه بهم نگاه می کنی و دیگه اهمیتی هم نخواهد داشت .من دارم می رم سفر.سفر رو دوست دارم چون بهم نیرویی می ده تا فراموش کنم چند روز چند ماه نگاهت کردم و تو ساکت هیچ نگفتی!

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی