پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۴۰۰

 دیروز چقدر غروب خورشید قشنگ بود . دوباره منگ و مات توی خیابونها راه می رفتم . مثل روزهای یک شنبه که همیشه از خونه خانوم افخمی می اومدم بیرون هیچی توی ذهنم نبود . هیچی هیچی توی سرم نبود . بدون هیچ احتیاطی از وسط هر چی خیابون بود گذر کردم . دارم تغییر می کنم . مثل مریم دارم یه انرژی عجیبی برای انجام کارها پیدا می کنم . دارم یکی یکی پله ها رو بالا می آم . دارم از سرداب ذهنم بالا می آم . کاشکی این شعر مریمو شنیده بودید . اون داشت پایین می رفت توی آب سرد ولی من دارم بالا می آم . یه بار مریم بهم گفت توی زندگی با ارزشتر از دوستی هیچ چیزی براش وجود نداره و من تصمیم گرفتم تا آخر عمر باهاش بمونم . منم دارم مثل اون می شم . زندگی بدون دوست داشتن هیچ معنایی نداره . با اینکه هنوز نمی دونم این طور دوست داشتن من درسته یا نه ؟ مریم همیشه بهم می گه تو خیلی مهربونی . نمی دونم . زیاد هم مهربون نیستم اما هر کسی که دوستش داشته باشم جور عجیبی بهش مهربونی می کنم . من کجاها دنبال یه پیامبر می گشتم . توی آسمون . توی دریا . توی ستاره ها . توی ابرها . روی زمین . در صورتی که پیامبر من داره توی قلبم بوجود می آد . باور کردم همه یه پیامبر توی قلبشون دارن که باید فقط بهش ایمان بیارن . فکر می کردم هیچ هدفی توی زندگی ندارم ولی نمی دونستم خود زندگی کردن هدفه . خیلیها بلد نیستند زندگی کنند . دارم یاد می گیرم زندگی کنم .


0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی