پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۴۰۰

 عبور باید کرد . صدای باد می آید، عبور باید کرد. و من مسافرم ، ای بادهای همواره ! مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید . مرا به کودکی شور آب ها برسانید . و کفش های مرا تا تکامل تن انگور ؛ پر از تحرک زیبایی خضوع کنید . دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر در آسمان سپید غریزه اوج دهید . و اتفاق وجود مرا کنار درخت بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک . و در تنفس تنهایی دریچه های شعور مرا بهم بزنید . روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز ؛ مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید . حضور "هیچ" ملایم را ؛ به من نشان بدهید . همه گرفتارند کریستین بوبن کتابی است که دوباره شروع کردم بخوندن . ( جدیدا عادت کردم کتابها رو چند بار بخونم . البته کتابهای بوبن رو باید همیشه خوند .) در مورد زنی است به اسم آرین که وقتی عاشق می شود پرواز می کند و با یک بوسه بچه دار می شود . بچه های عجیب غریبش نشان دهنده آدمهای مختلفی است که عاشقشان شده است . یک ماهیگیر و فرزندی ( چرخ و فلک ) که در ابتدا پیش گویی می کرد و بعد نقاش معروفی شد . یک لوله کش مو بور که شراب می نوشد و آهنگهای موتسارت را می خواند . و فرزندی (طبل ) با هوش که فلسفه را می فهمد . و در آخر یک معلم و بچه ای به اسم میگو . آرین شادی محض است و هر جا می رود همه شاد می شوند . کتاب با این جملات تمام می شود : آنها تمام شب نوشیدند ؛ صحبت کردند و رقصیدند . سحر ؛ خواب یک یکشان را در بر گرفت جز آرین و آقای آرمان را . آرین و آرمان به سمت یکدیگر حرکت کردند ؛ هر یک قلب سرخش را در بین دو دستش گرفته بود . و بعد قلب آرین در سینه گشوده آقای آرمان افتاد ؛ تالاپ و قلب آقای آرمان به زیر سینه چپ آرین سر خورد ؛ تالاپ . لباس پوشیدند و سالن را نگاه کردند ؛ که اولین جنب و جوش های بیداری به چشم می خورد . آقای آرمان و آرین وارد سبد شدند ؛ طناب را باز کردند و در عین تشویق سایرین ؛ حرکتشان را آغاز کردند . چند لحظه بعد آنها فقط تقطه ای در آسمان صورتی سحر بودند و بعد هیچ ؛ هیچ کس ؛ طبل زمزمه می کند : no body در دنیا مجنون هایی هستند که به قدری مجنون اند که هیچ چیز هرگز نمی تواند تب زیبای عشق را از چشمانشان برباید . خداوند آنان را مورد رحمت خود قرار دهند . به خاطر وجود آنهاست که زمین گرد است و خورشید هر روز طلوع می کند ؛ طلوع می کند ؛ طلوع می کند .


0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی